دریافت

توضیح:

حرکت عظیم فرهنگی، مذهبی واجتماعی راهیان نور به عنوان جریانی تاثیرگذار که سالیان درازی از عمر آن می­گذرد، توانسته است در اذهان، افکار و قلوب نسل جوان که دوران دفاع مقدس را درک نکرده­اند تاثیر بی­بدلیلی گذارد. و آن سالهای انباشته از پیام و کلام را برای این نسل تا اندازه­ای ملموس کند. این جریان ارزشمند همانند هر جریان تاثیرگذاری احتیاج به پشتیبانی فکری، فرهنگی و هنری دارد تا از ورود آسیبهای احتمالی بدان جلوگیری شود.

راویان این جریان عظیم که سهم بسیاری در آن دارند به عنوان عناصر و سرمایه­های این حرکت ارزشمند محسوب می­گردند، چرا که هرکدام از آنان کوله­باری از تجربیات و خاطرات ارزشمند دوران دفاع مقدس و دوران بعد از جنگ و سپس دوران روایتگری راهیان نور را با خود به همراه دارند. همچنین ایده­ها و نظرات، انتقادات و پیشنهادهایی که حاصل آن تجربه ارزشمند، چه در دوران جنگ و چه در دوران بعد از جنگ و دوران روایتگری، که می­تواند به پویایی، تقویت و هرچه بهتر شدن این حرکت عظیم کمک شایانی برساند. این انبوه تجربه و خاطره اگر به دست تابعین راویان نرسد قطعا خسارتی جبران ناپذیر است. براین اساس، این کوچکترین، به عنوان یک سرباز کوچک در عرصه فرهنگ برآن شدم که مقداری هرچند کم از این خاطرات را جمع آوری کرده تا پس از تدوین در اختیار خوانندگان عزیز قرار گیرد. انشاء الله. .

*ضرورت کار:

1- خدمتی هرچند کم و کوچک به شهداء چرا که این کار خود تبلیغی است در عرصه راهیان نور و معرفی برکات، جلوه ها و پیامهای آن به مخاطب

2- الگوبرداری به عنوان شیوه مناسب و صحیح روایتگری

3- جلوگیری از تحریفات

4- از بین نرفتن تجربیات، خاطرات و ایدها به عنوان گنجینه­ای ارزشمند که باید به نسل بعدی منتقل شود

5- آشنایی افرادی که توفیق حضور در راهیان نور را نداشته­اند با این جریان ارزشمند و ایجاد انگیزه برای شرکت در کاروانهای راهیان نور

مصاحبه با جناب سرهنگ علی رکابی بنا (تاریخ مصاحبه 10/2/96)

*معرفی:

بسم الله الرحمان الرحیم؛

نیمه دوم سال 64 بود که وارد بسیجِ سپاه پاسداران شدم. در 17 یا 18 سالگی. یک دوره نظامی برایمان در پادگان بخردیان بهبهان به مدت 45 یا 50 روز گذاشتند. پس از اتمام دوره ما را- اگر اشتباه نکنم- به منطقه مارد آبادان اعزام کردند و بعد از حدود یک ماه اعزام شدیم به پدافندی منطقه عملیاتی والفجر هشت. آنجا بود که وارد گردان امیرالمومنین به فرماندهی سردار سعید نجار شدم، که بعد از مدتی به علت بمبارانهای فاو مجروح و بعدها هم معلوم شد که شیمیایی شده­ام. بعد از مجروحیت، من را به سمت بیمارستان فاطمه الزهرا بردند. مسیر بیمارستان به گونه­ای بود که باید با قایق از رودخانه رد می­شدیم. در آنجا سه روز بستری بودم اما پزشکان نتوانستند تشخیص دهند که شیمیایی شده­ام و چون بیماریم، که اسهال و استفراغ خونی و تب و لرز خیلی بالا بود و باعث شده بود که به شدت لاغر بشوم، ادامه داشت و بهبودی حاصل نشد انتقالم دادند به بیمارستان شهید بقایی اهواز. در آنجا هم سه روز بستری شدم اما بعد از سه روز خودم بدون اینکه پزشکان خبر داشته باشند از بیمارستان فرار کردم و برگشتم منطقه. پس از اینکه مقداری حالم بهتر شد از آن بیمارستان هم مرخص شدم و با تعدادی از بچه­های رزمنده، گروهان ضد زره را به فرماندهی غلام عباس پیمانی که از بچه های اهواز بود تشکیل دادیم. این گروهان ماموریتهای داخل منطقه شلمچه را انجام می­داد و مصادف شد با عملیات کربلای چهار که از جزیره سهیل شروع کردیم و تقریبا 15 یا 20 روز بعد از عملیات به دلایلی باید از آن منطقه خارج می­شدیم. لذا به آبادان منتقل شدیم و در یک هتل بنام هتل پرشین مستقر شدیم. که البته دیگر اکثر بچه­ها یا شهید شده بودند و یا مجروح بودند. بعدها هم توفیق داشتیم و در عملیات های دیگری شرکت کردم.

اما در بحث روایتگری؛ در سال 67 که قطعنامه پذیرفته شد در مرکز آموزش حبیب اللهی اهواز مشغول به خدمت شدم و تقریبا در سال 76 یا 77 بود که وارد بحث روایتگری شدم. البته هنوز آن زمان «راهیان نور» نمی­گفتند، بلکه کاروانهایی را به سمت مناطق عملیاتی می­بردند و ما هم در آن مقطع چهار منطقه مرزی را انتخاب کردیم که اولین نقطه «شلمچه» بود، دومین نقطه «منطقه عمومی طلاییه قدیم» و «طلاییه جدید» بود، نقطه سوم «اروندکنار» یا «منطقه عمومی والفجر هشت» بود و نقطه چهارم هم «منطقه فکه به سمت سوسنگرد و بستان» بود.

لابلای این مناطق، جاهایی که شهدا دفن بودند، مثل هویزه که محل دفن شهدایی که به فرماندهی شهید علم الهدا بودند و همچنین نقطه شروع درگیری و نقاطی که از اهواز دفاع شده بود و توسط سپاه و بسیج و سایر رزمندگانی که برای دفاع آمده بودند به اهواز که الان به یادمانی تبدیل شده به نام دب حردان، به باز دیدکنندگان نشان داده می­شد تا کاروانها کاملا نسبت به سطح زمینی که از زمان جنگ بسیار تغییر کرده بود توجیه شوند. چون عملا دیگر نه سنگری وجود داشت و نه خاکریزی، و کاروانها وقتی وارد این مناطق می­شدند چیزی جزء یک بیابان برهوت نمی­دیدند که حالا باید توسط شخص راوی برای آنها کاملا توصیف می­شد که مثلا این مناطق در سالهای 64، 65 یا 66 به چه شکلی بوده­اند.

ما معمولا سعی می­کردیم کاروانها را از سمت جاده اهواز به خرمشهر ببریم بخاطر اینکه مناطقی چون پاسگاه زید، طلاییه، سوسنگرد، منطقه عمومی آبادان یا مارد، منطقه شلمچه و غیره از همین جاده رد می­شد و این محور برای آنهایی که در این مناطق بودند خیلی حرف برای گفتن داشت.

 *عکس العمل بازدید کنندگان در هنگامه ورود به این مناطق:

عموما کسانی را که به این مناطق می­بردیم در چهره آنها نوعی اشتیاق را به همراه بهت و حیرت مشاهده می­کردیم. وقتی منطقه­ای را که از اهواز به سمت طلاییه وجود دارد، و از جاده خرمشر در سمت چپ و راست خود، دشت به این بزرگی و پهناوری را مشاهده می­کردند واقعا هم حق داشتند که دچار بهت و حیرت شوند، حتما پیش خود تصور می­کردند که این بچه­هایی که در یک گروهان چند ده نفری و یا یک گردان که متشکل از سه گروهان است در این دشتهای عظیم که چندین و چندصد کیلومتر وسعت دارند تا برسند به نقطه صفر مرزی و در آن شرایط سخت جنگی چگونه تاب می­آوردند؟ چه اتفاقاتی در این جاده­ها و بیابانها برای آنها رخ داد؟ و چگونه در این دشتهای وسیع آن دفاع جانانه و آن حماسه با شکوه را انجام دادند؟

چه فداکاریها و از خودگذشتگی­هایی باید صورت می­گرفت، چه تشنگی­ها و عطشهایی، چه گرسنگی­هایی، چه دور افتادن از عزیزانی باید صورت می­گرفت تا آن حماسه شکل بگیرد. چه افرادی که از درسشان، از تحصیلاتشان و رفاه و راحتی و دنیای خودشان و خانواده­هایشان، از جانشان و از خیلی چیزهایی که شاید گذشتن از آنها برای خیلی­ها آسان نباشد گذشتند و خودشان را عاشقانه، همانگونه که امامشان تاکید می­کرد که باید فدای این انقلاب بشویم تا نهال انقلاب تبدیل به درختی تنومند شود، فدا کردند.

شاید در آن لحظاتی که کاروانها و بازدیدکنندگان، نگاهشان به آن بیابانها می­افتاد به یاد خونها و عرقهای ریخته، و به یاد زجرهای بچه­های رزمنده می­افتادند.

در عین حال چه خوشی­هایی که با این بچه­های رزمنده بود، چون جنگ به زعم خودم در آن مدتی که توفیق یافتم و در آن شرکت داشتم، همه اش درد و زجر نبود. دردش هم به یک نحوی شیرینی و حلاوت خودش را داشت. دوستی­هایی که بین رزمندگان اتفاق می­افتاد که هنوز و هنوز بعد گذشت سالیانی از آن، برخی اوقات خواب آنها و آن دوران را می­بینیم و با تمام تغییر و تحولی که در کشور و جامعه ما اتفاق افتاده اما هنوز دل و ذهن پر می­کشد برای آن لحظه­ها. . . .

وقتی اینها را برایشان بازگو می­کردیم در نزدشان خیلی شیرین و بسیار تاثیرگذار و حیرت انگیز بود و به گفته خودشان دوست داشتن این اتفاق، این آمدنِ به مناطق عملیاتی و نقل آن صحبتها و روایات دوباره هم برایشان تکرار شود.

* روایت رخدادها:

آنچه که برای من قابل توجه بود این است که از همان سال اول وقتی کاروانهای دانش آموزی، دانشجویی و یا خانوادگی را می­آوردیم، چیزی که من در آنها می­دیدم این بود که عموما تاکید داشتند اتفاقات و آنچه را که برای خود من به عنوان کسی که تجربه حضور در جبهه را داشته و چیزی که برایش اتفاق افتاده را تعریف کنم. و ما هم سعی می­کردیم که این کار را بکنیم. حالا نمیدانم که تا چه اندازه موفق بودیم، اما تمام تلاشمان بر این بود که این اتفاق بیافتد. و جالب بود که بعد از دم­خور و نزدیک شدن و یک مقدار روایتگری برای آنها و تعریف آنچه که اتفاق افتاده بود، احساس می­کردیم فردی که حضور در جبهه نداشته و جنگ و جبهه را از نزدیک لمس نکرده است، کم کم دارد یک تغییراتی در درونش اتفاق می­افتد، به نحوی که مثلا فردی را که روز اول وارد شده بود با فردی را که روز سوم دارد مناطق را ترک می­کند و به خانه برمی­گردد دو انسان متفاوت می­دیدی. که بعضاً هم این تحول در دلنوشته­هایشان معلوم می­شد، که البته آن موقع به این شکل الآن نبود، بلکه نامه می­نوشتند برای شخص راوی، و این تحولات درونی را ابراز می­کردند.

*عطش شیرین:

گاهی به کاروانها می­گفتیم: برخی اوقات پیش می­آمد در عملیاتی حتی آب شرب همراهمان نداشتیم، یا بعضا پیش می­آمد که غذا را نتوانیم همان روز اول دریافت کنیم و آن روز را با نان خشک سپری می­کردیم تا در روز دوم یا سوم غذای کنسروی می­رسید.

من خودم هیچ وقت یادم نمی­رود در منطقه کردستان عراق، در یک منطقه­ای به مدت پانزده روز به علت خرابی وضع آب و هوا و راه مواصلاتی، فاقد آب و غذا بودیم. آب آشامیدن ما برف مانده روی زمین بود که به علت خوردن همین برف بعد دو یا سه روز، تمامی بچه­ها از جمله خود من اسهال خونی گرفته بودیم.

بعد دو روز از لثه­های من مرتب خون می­آمد و اکثر بچه­ها هم همین گونه شده بودند. بخاطر زنده ماندن مجبور بودیم نانهای خشکی که مانده بود برایمان - بچه های رزمنده می­دانند نان تیری چیست، نانهای محلی که بصورت تیکه تیکه در کارتون برایمان می­فرستادند - از این نانهای خشکِ مانده استفاده کنیم، که به مدت پانزده روز غذای ما همین بود. تا در روز پانزدهم یا شانزدهم بود که برایمان غذا ارسال شد.

بسیار سخت بود لحظاتی که بچه­ها گرسنگی و تشنگی می­کشیدند، اسهال خونی داشتند، لثه­هایمان خون­ریزی داشت و گاهاً وقتی این نانهای خشک را می­خوردیم با خون لثه­هایمان مخلوط می­شد و پایین می­رفت. اما برای زنده ماندن مجبور بودیم که تحمل کنیم. برای موفقیت ماموریتی که به بچه­ها داده شده بود این رنجها را با جان و دل به تن می­خریدند.

اینها را به بازدیدکنندگان انتقال می­دادیم. هنگامی که برای آنها تصویرسازی می­کردیم که مثلا در منطقه «جفیریه»، الآن می­خواهیم برویم عملیات. حالا بیاییم همراه شویم با رزمنده­ها، ببینیم چه حسی داشتند. آب و غذا همراه دارید ولی بیایید خودمان را محک بزنیم ببینیم چه کسی میتواند از صبح تا بعد ظهر آب ننوشد یا غذایی نخورد و این گرما را تحمل کند؟ درحالیکه ما سواره هستیم و آن بچه­ها باید این مسافت را پیاده می­رفتند، آنهم با اسلحه و تجهیزات و کوله. حالا ما ببینیم که این رزمنده آن زمان چه مشقتی تحمل کرده. . .

وقتی اینها را بیان می­کردیم، می­دیدیم که خیلی­ها زمانی که از «جفیر» حرکت می­کردیم به سمت شلمچه یا طلاییه داخل مسیر شروع می­کردند به گریه کردن. چراکه تشنه درد تشنه را درک می­کند. آنجا بود که تمام حواسها پیش من متمرکز می­شد تا کوچکترین کلمه­ای که از زبانم بیرون می­آید را بگیرند و حس می­کردم که آن موقع بود که دریافتها به نقطه­ی بلوغی رسیده بود و همدلی و نزدیکی بسیاری بین راوی و بازدیدکننده مشاهده می­شد.

جالبتر اینکه خانوادها بعضا به حدی بی­تاب می­شدند که وقتی ظهر برایشان غذای گرم می­آوردند دیگر غذا نمی­خوردند. برادران و خواهرانی بودند که دیگر آب نمی­آشامیدند و می­گفتند: هنوز هم می­خواهیم این تشنگی و گرسنگی شیرین را لمس کنیم. آنجا بود که احساس می­کردی چقدر به شهدا نزدیک شده­ای. یعنی وقتی راوی­ها بازدیدکننده­ها را با زندگی رزمندگی آشنا و نزدیک می­کردند، بعد یک یا دو روز شاهد یک قرابت روحی بین بازدیدکنندگان و رزمندگان دوران دفاع بودیم.

 * نامه را با اشک چشمش امضا کرده. . .

در یکی از سفرها خواهر دانشجویی، که البته الآن بخاطر ندارم از کدام استان بود، در روز سوم نامه­ای برای یکی از برادران راوی می­نویسد. این برادر نقل می­کرد که در نامه نوشته بود؛ من دانشجو بودم و بالکل بیگانه از دفاع مقدس و بچه­های بسیجی و روحانیت. و تفکر، یک تفکر کاملا متغایر با بچه­های مذهبی بود.

همینطور نقل می­کرد که: روز اولی که وارد شدم در مناطق عملیاتی، فقط به دنبال عیوب بودم. به عبارتی دنبال مسخره کردن و خندیدن و تمسخر دفاع مقدس و آن افراد بودم. آمده بودم تا فقط سوژه­های جدیدی برای خندیدن پیدا کنم و با دوستان هم­دانشگاهی بخندیم و خوش باشیم. اما وقتی وارد کاروان شدم و حرکت کردم چنان تحولی در من رخ داد که در منطقه شلمچه خوابی دیدم.

در حال حاضر من حضور ذهن ندارم که خوابش چه بود، ولی اسرار می­کرد که با یکی از آمبولانسها من را به شلمچه برگردانید. چراکه شلمچه برای خود رزمندگان هم خیلی خاطره انگیز هست. همین الآنهم خیلی از بچه­های رزمنده و راوی­ها وقتی دلشان می­گیرد، می­روند توی دشت شلمچه. اگر تتمه­ای از آن خاکریزها مانده باشد، می­روند پشت آن خاکریزها و برمی­گردند به آن زمانها و شروع می­کنند با خودشان، با خدای خودشان، با دوستانی که دیگر الآن حضور ندارند درد و دل کردن. این خواهر هم همین روش را انتخاب کرده بود. یعنی رفته بود توی آن نقطه و آن نسیم ملایمی که از دشت شلمچه در وجود این خواهر وزیدن گرفته بود باعث شد که این خواهر بگوید از روز سوم من یک آدم دیگری بودم.

آن برادر راوی که این خاطره را برایم تعریف می­کرد، می­گفت آن خانم این نامه را با اشک چشمش امضا کرده بود یعنی در جاهایی از نامه هنوز جای تر شدن و پراکندگی جوهر خودکار بوسیله قطرات اشک آن خواهر هنگام نوشتن نامه وجود داشت. اینجا بود که با خودم فکر می­کردم وقتی یک خانمی که چندین سال از همه این ارزشها بیگانه بوده حالا توی سه روز اینچنین تحولی در وجودش ایجاد می­شود، آیا چیزی غیر از معجزه و عنایت شهداست؟

_________________

* از فضلا و بزرگواران تقاضامندم که انتقادات و پیشنهادهای خود را در جهت ارتقای سطح این کار به بنده ارسال نمایند.

 ارادتمند شما موذنیان

__________________________

منتشر شده در روزنامه کیهان، صفحه فرهنگ مقاومت:

 http: //kayhan. ir/fa/news/155793