سیدابراهیم احمدی ثنا، از راویان پیشکسوت راهیان نور است. وی از سال 59 که جنگ شروع شد وارد جبهه شد و یک سال و نیم بعد از اتمام جنگ یعنی تا سال 68 در مناطق جنگی حضور داشت. خاطرات احمدی ثنا از اردوهای راهیان‌نور را می‌خوانید:

خدا توفیق داد و لطف الهی شاملم شد که از سال 59 که جنگ شروع شد وارد جبهه شوم. بواسطه اینکه منزل ما در همین آبادان بود و بعد هم خانواده مجبور شدند بخاطر وضعیت جنگی بیایند اهواز و تقریبا تا پایان جنگ این وضعیت را داشتیم، چه بخواهیم و چه نخواهیم مجبور بودیم وارد جنگ بشویم، چون در منطقه جنگی بودیم. خدا این توفیق را داد که از همان سال 59  با صدای توپ و خمپاره آشنا شدیم. یعنی دقیقا به یاد می­آورم، کلاس پنجم ابتدایی بودم که وقتی از آبادان آمدیم اهواز، دو نفر از اخوی هایم زودتر از من رفتند جبهه و من هم از قِبل آنها این فرصت برایم پیش آمد و به صورت غیر قانونی مثل خیل عظیمی از بچه­های  رزمنده که سنشان کم بود وارد جبهه شدم.

مرحله اول تا منطقه دشت آزادگان و تا تقریبا نزدیکیهای خط مقدم رفتم، منتها توسط بچه های سپاه دستگیر شدم چون غیر قانونی و بدون مجوز تشکیلات رفته بودم و ما را آوردن تحویل خانواده دادند. اما یک هفته بعد دوباره رفتم و رسما آموزش دیدم و آمدم جبهه. خانواده­ام با جبهه رفتن من خیلی مخالفت میکردند، خوب راحت هم نبود که پدر و مادر اجازه بدهند بچه کم سن و سالشان برود به میدان جنگ.

من در خانه خیلی شیطنت میکردم و بچه خیلی پرجنب و جوشی بودم به طوری که پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم را خیلی اذیت کرده بودم، اما بعد از رفتن به جبهه و آمدنم یک تحول عجیبی در درونم رخ داد. حال و هوا و فضای جبهه در من تحولی عظیم ایجاد کرده بود. یادم نمیرود که وقتی آمدم خانه، چهار زانو کنار مرحوم پدرم می­نشستم، شلوغ کاری نمیکردم و خیلی احترام به آنها میگذاشتم. طبق آنچیزی که در جبهه یادگرفتیم. حضرت امام می­فرمودند که جبهه یک دانشگاه است، و واقعا وقتی آنجا میرفتی این را حس میکردی که دارید یک درسی را پاس میکنید. پدر وقتی اخلاقم را دید که اینگونه تغییر کرده، گفت: دیگر از ناحیه من مشکل ندارد و هر زمان خواستی بروی جبهه میتوانی بروی.

خلاصه پای ما از آن زمان به جبهه باز شد و تا تقریبا یک سال، یک سال و نیم بعد از اتمام جنگ یعنی تا سال 68 من در مناطق جنگی حضور داشتم.

دلتنگ مناطق بودیم
سال 69 دیدیم دوستان دلتنگ مناطق‌اند. شروع کردیم برنامه‌ریزی کردن که برویم و بازمانده‌های مناطق جنگی را ببینیم و به صورت گروه‌های شخصی شش هفت نفری، گاهی با مجوز، گاهی بدون مجوز می‌رفتیم مناطق. خیلی هم سخت بود. به هر حال مناطق یا در دست سپاه بود یا دست ارتش، همچنین مناطق آلوده هم بودند لذا به راحتی به کسی اجازه عبور داده نمی‌شد. خلاصه به هر شکلی بود می‌رفتیم به مناطق تا حال و هوای آنجا را درک کنیم و برمی‌گشتیم. به این شکل قضیه راهیان نور آهسته آهسته از حرکت‌های خودجوش مردمی آغاز شد تا اینکه بعدها به شکل امروزی درآمد. 
سابق نمی‌دانستند که چند روز برای دیدن مناطق کافیه، چه مناطقی باید بروند، یادمان‌ها کجاست، و اصلا چیزی به نام یادمان وجود نداشت. هرآن چیزی که در حافظه ما بود از مناطقی که در آنها عملیاتی بوده و شرکت داشته‌ایم، همان را برنامه‌ریزی می‌کردیم و می‌رفتیم برای بازدید. بعضا حتی جاده‌ها را هم نمی‌دانستیم چرا که یک رزمنده‌ای که در یک گردان بود و اختیارش دست خودش نبود که هرجا برود یا بیاید چطور می‌توانست مناطق را بشناسد؟ تعدادی از بچه‌های اطلاعات عملیات بودند که مناطق و جاده‌ها را بهتر می‌شناختند. و اینها آمدند به کمکمان و بعضی جادها را نشانمان می‌دادند. 
مثلا منطقه طلاییه را ما به هیچ عنوان تا اینجا که الان یادمان شهدا است نمی‌توانستیم برویم و برایمان آرزو بود که یک موقعی منطقه باز شود تا بتوانیم برویم و آن قسمت خاکریز را ببینیم یا اینکه برویم و باقیمانده‌های‌تانک‌ها، نفربرها و پوکه‌هایی که روی زمین ریخته بود را ببینیم. از همان موقع هم این دغدغه را داشتیم که آیا می‌شود اینها را حفظ کرد؟ خیلی هم سخت بود، هر بار هم که می‌رفتیم می‌دیدیم که مثلا هفته قبل که در منطقه بودیم‌تانکی را دیدیم و یک هفته بعد دیگه اثری هم از آن نیست! و این خیلی برایمان دردناک بود که می‌دیدیم یک تعداد افراد سودجو می‌آیند و این‌تانک‌ها و نفربرها و غیره را تکه تکه می‌کنند و می‌برند به شرکت‌های فولاد می‌فروختند. و واقعا امروز تاسف می‌خورم که در جایی مثل شهدای هویزه که بیش از سیصد، چهارصد تا ‌تانک منهدم شده ریخته بود آنجا و نشان از یک عملیات بزرگ زرهی داشت امروز به جز یکی دو‌تانک چیزی دیگر نمی‌بینی. حالا وقتی می‌خواهی به کاروان‌ها بگویی که یکی از بزرگ‌ترین درگیری‌های زرهی ما در این عملیات بود و آن را برایشان تصویرسازی کنی، می‌پرسند پس آثارش کجاست؟
اولین کاروان‌هایی که تشکیل شد کاروان‌های خانواده‌های شهدا بودند. پدر و مادرهای شهدا خیلی زیاد هم تاثیر می‌گذاشتند و هم تاثیر می‌پذیرفتند. خوب بعد سال‌ها حالا می‌خواهی پدر و مادر همرزم شهیدت را بیاوری به منطقه... آنجا چه می‌خواهی به او بگویی؟ چه می‌خواهی برایش تعریف بکنی؟ بگویی چگونه پسرت اینجا ترکش خورد. چطور زیر‌تانک رفت. چطور گلوله خورد و.... چه بگویی برایش؟
هنوز بحث‌های روایتگری ما منسجم نشده. هنوز به داشته‌های خودمان اتکا می‌کنیم. هنوز داریم از جیب خرج می‌کنیم. مجموعه داشته‌ها و دیده‌های خودمان و مطالعات خودمان را می‌گوییم. ما دیدیم اینها کفایت نمی‌کند لذا اقدام کردیم به گذاشتن کلاس‌های روایتگری. چون روز به روز حجم کاروان‌ها زیادتر می‌شد و ارائه خدمات به اینها محدودتر.
توسل به شهدا
در یکی از سفرها - در سال‌های اول - سردار پور رکنی (از راویان پیشکسوت) به ما گفت که کاروانی از ایلام آمده، که سه تا مینی‌بوس بودند، و از ما خواست تا با آنها برویم به مناطق. من هم قبول کردم و آقای حسن اسدپور و منصور شمس هم که دوتا از راویان قوی استان خوزستان هستند با ما همراه بودند. تقسیم شدیم بین سه تا مینی بوس و حرکت کردیم. آن موقع کاروان‌ها خیلی محدود بود و مثل الآن نبود که پانزده، شانزده اتوبوس بیایند. این کاروان هم همه دبیرستانی بودند. خانم معلمی بود که دانش‌آموزانش را جمع کرده بود و آورده بود مناطق. 
من نگاه کردم دیدم تمام داشته‌ها و آذوقه اینها برای ماندن در منطقه به مدت سه یا چهار روز، پنجاه تا نان و پنج شیشه مربا و یک کلمن آب بود. جا هم نداشتند به طوری که ما که راوی بودیم در رکاب مینی‌بوس می‌نشستیم و روایتگری می‌کردیم. خانم معلم خیلی سختش بود، می‌گفت ما چیزی نداریم برای پذیرایی از راویی ها. 
به هرحال حرکت کردیم و شهدای هویزه پیاده شدیم، متفق‌القول شدیم تا که این کاروان را به سمت بستان یا سوسنگرد ببریم و پول روی هم بگذاریم تا یک تعداد کنسرو بگیریم که برای این چند روزشان کنسرو با خود داشته باشند. یکی از دوستان راوی همراهم گفت: «ما همیشه می‌آییم اینجا و به کاروان‌ها می‌گوییم که از شهدا بخواهید، چراکه شهدا کمک می‌کنند، خوب خود ما هم به این همرزم‌های شهیدمان توسل کنیم و کمک بخواهیم از آنها».
توسلی به شهدا کردیم و خدا می‌داند، چندی نگذشت که کاروانی از اصفهان آمده بود و ما را صدا کردند و به اندازه چهار روز یعنی همان اندازه‌ای که می‌خواستند در مناطق حضور داشته باشند، نان، کنسرو و همچنین غذای گرم همان روز هم به آنها دادند و خلاصه به اندازه چهار روز به آنها امکانات دادند. که خود این خانم معلم و بچه‌های کاروانمان مات و مبهوت مانده بودند و برای خودمان هم صحنه عجیبی بود. 
مرا کجا آوردی؟!
به بنده گفتند یک شخصیت خیلی مهم را که از یونسکو آمده بود به مناطق ببرم. بنام پروفسور بن عیسی، ایشان هم به زبان آلمانی و هم انگلیسی مسلط بود و خودش هم عرب زبان و اصالتا الجزایری بود و می‌گفت که چهار ماه است که دارد زبان ایرانی هم تعلیم می‌بیند. و از آنجا که من به زبان عربی مسلط بودم بنده را با ایشان فرستادند منطقه. من هم از روز اول در مناطق شروع کردم به توضیح و تشریح وقایع جنگ و مقایسه ارتش ایران با ارتش عراق و اینکه چه داشتیم و چه نداشتیم و غیره. اما می‌دیدم توجه جدی نمی‌کند به این نوع از حرف‌هایم. خلاصه اولین روزمان را رفتیم به سمت شلمچه و وقتی وارد منطقه شلمچه شدیم و پیاده شدیم، ناگهان اتفاق عجیبی افتاد! 
دیدم که پروفسور نگاهی به اطراف کرد، و بعد چند لحظه پاهای این مرد شروع کرد به لرزیدن. من با خودم فکر کردم که ایشان ضعف کرده لذا می‌خواستم بروم که برایشان آب قندی تهیه کنم که دیدم نشست و شروع کرد به‌گریه کردن. من هم که از این حال ایشان شوکه شده بودم با اضطراب به او گفتم: چی شده پروفسور؟
گفت: من را کجا آوردی؟!
گفتم: اینجا شلمچه هست.
گفت: اینجا چه اتفاقی افتاده؟ 
گفتم: چرا این سؤال را می‌پرسید؟ مگر چی شده؟
گفت: از آن موقعی که پا روی این زمین گذاشتم تمام وجودم دارد می‌لرزد!
خوب من شروع کردم به تعریف از رشادت بچه‌ها و رزمندگان و اینکه آنها چه کردند در اینجا. اینکه چه اتفاقی افتاده بود و چه لحظاتی بر سربازان حضرت روح‌الله گذشت. آن لحظه‌ای که یک رزمنده چهارده، پانزده ساله تیر دوشکا در پهلویش اصابت می‌کرد، چطور بخواهم توصیفش بکنم که این نوجوان کم سن و سال به‌جای اینکه آه و ناله کند، می‌دیدید که تمام وجودش را خم می‌کرد و یا زهرا و یا حسین می‌گفت. شروع کردم همین‌ها را برای او تعریف کردم که پیشانیش را روی زانوش گذاشت و شروع کرد به‌گریه کردن و گفت که ‌ای کاش مسئولی اینجا بود و من می‌توانستم دو متر از خاک شلمچه را با خودم ببرم و جوان‌های دنیا را با این خاک آشنا کنم.
دعای پدر شهید
سال 1390 از طرف قرارگاه راهیان نور به عنوان راوی استقراری مامور شدم به شلمچه. شب قبل، باران باریده بود و زمین خیس بود. به ما یک چادری کنار یادمان شهداء داده بودند و ساعت 8 صبح قرار شد از استراحتگاهمان بیایم به آن چادر تا زمانی که کاروان‌ها می‌آیند جوابگو باشیم. آن روز هنوز کاروانی نیامده بود و این چادر هم من را به یاد چادرهای زمان جنگ انداخته بود. یک گوشه چادر که هنوز خیس نبود نشستم و در همان حال خوابم برد. حول و حوش ساعت 9 صبح احساس کردم یک مجموعه‌ای آمده‌اند کنار یادمان که چادر ماهم آن کنار بود. کاروانی از خراسان بود که والدین شهدا را آورده بود. در شلمچه همانجا که یادمان هست چیزی حدود 400 شهید خراسانی دفن هستند. آمدم بیرون و مسئول کاروانشان از من سؤال کرد که شما راوی هستید؟
گفتم: بله، در خدمتم
گفت: لطفا برای این خانواده‌ها صحبتی بکنید.
این کاروان هم که از خراسان آمده بود یک حال و هوای عجیبی به ما دست داد. آن روز خیلی دلی برای آنها صحبت کردم و خیلی دلی شنیدم. همین‌طور که صحبت می‌کردم آنها ‌اشک می‌ریختند و من هم با آنها ‌اشک می‌ریختم. بعد هم روضه‌ای خواندم و دعایی کردم و آمدم که بروم. پیرمردی در این کاروان بود که پدر دو شهید هم بود و خیلی اهل دل بود. آمد جلو و بنده را بوسید و گفت: می‌خواهم برایت دعایی بکنم. 
گفتم: حاج آقا پس روبه‌روی قبله بایست و دعا کن. 
روبروی قبله ایستاد و گفت که چه می‌خواهی؟ 
گفتم: واقعیتش مستطیع نیستم برای رفتن به حج، پولش را ندارم و غیر آن، الان هم اگر پول داشته باشم و ثبت‌نام کنم 25 سال طول می‌کشد تا نوبتم بشود، یک دعایی برایم بکن. 
خدا را شاهد می‌گیرم این پیرمرد دست‌هایش را بلند کرد و دعایی کرد در حق ما و کاروانشان خداحافظی کردند و رفتند. دو روز بعدش کارم تمام شد و آمدم اهواز، و اصلا یادم هم رفته بود که پدر شهیدی برایم دعا کرده بود که از سازمان حج به من زنگ زدند و گفتند امسال شما آماده هستید که به عنوان نیروی خدماتی در کاروان حج حضور پیدا کنید؟ 
عرض کردم: بله آماده‌ام. 
گفتند: پس پاسپورتتان را ظرف مدت چهار روز برایمان به تهران بیاورید تا کارهایتان را انجام دهیم. 
باور بفرمایید ظرف چهار روز کارهای من درست شد و در سال 1390 مشرف شدم به حج بدون اینکه خرجی بکنم. و این به خاطر دعای پدر شهید در شلمچه بود.
 سربند یاحسینم را برگردان
کاروانی را بردیم سمت فکه، تقریبا سال 83 یا 84 بود. از فکه هم به ما گفته بودند که 13 شهید مفقود الاثر را پیدا کرده‌اند و الآن تابوت‌ها را در یادمان شهدای فکه گذاشتند. ماهم دوتا اتوبوس بودیم که داشتیم می‌رفتیم. رسیدیم به تنگه چذابه. آنجا یک بنده خدایی بنام آقای شجاعی آمد و به ما گفت: که شما مسئول کاروانی؟ 
گفتم: نه راویی کاروانم. 
گفت که ما از تهران آمده‌ایم (با یک پیکان هم آمده بودند) و الآن ما را راه نمی‌دهند. 
من به آنها گفتم همراه ما بیایید و به دژبان هم گفتم که اینها همراه ما هستند و باهم راه افتادیم. 
رسیدیم فکه، در فکه روایتگری شد و حال و هوایی با این 13 شهید عوض شد. پیکرهای پاک این 13 شهید هم طوری گذاشته بودند که شما می‌توانستید راحت به آنها دست بزنی و آنها را بغل بکنی، آن حساسیت‌های الآن نبود که نگذارند کسی دست بزند. این بنده خدا هم خیلی لذت برد از این فضا و برنامه ما هم تمام شد و با ما برگشت اهواز و شب برای استراحت آمد خانه ما و فردا حرکت کرد که برود تهران. بعد سه روز با ما تماس گرفت و گفت: سید کجایی؟ 
گفتم که اهوازم.
گفت: بِرِس به دادم که دارم بیچاره می‌شوم.
گفتم: مگر چه شده؟
گفت: من یک‌اشتباهی کردم در فکه و کفن یکی از این شهدا را باز کردم. یک سربند یاحسین در این کفن همراه استخوان‌های آن شهید بود. ما یک مریض سرطانی داشتیم که برای شفای این مریض، سربند یا حسین آن شهید را از داخل کفنش برداشتم. الان سه شب متوالی هست که یک شهیدی می‌آید در خوابم و خودش را معرفی می‌کند و می‌گوید سربند یاحسین را به داخل کفن من برگردان.
گفتم: خوب سربند را برایم پست کن.
گفت: نه، خودم باید این سربند را برگردانم.

تقریبا یک روز و نیم بعد، اینها با چهار، پنج ماشین آمدند و آن مریض سرطانی را هم با خودشان آورده بودند. من هم زنگ زدم به یکی از دوستانم در راهیان نور و ایشان هم به سردار باقرزاده قضیه را گفت و  خلاصه رفتیم به منطقه فکه و این شهید را توانستیم شناسایی بکنیم و سربند یاحسین را به کفن آن شهید بزرگوار برگرداندیم. بعدا من شنیدم که این شهید را بردند و از طریق آزمایش‌های  DNA توانستند هویتش را معلوم کنند. او همان شهیدی بود که خودش را برای آن بنده خدا معرفی کرده بود. 

 

✅ منتشر شده در کیهان: http://kayhan.ir/fa/issue/1562/8

✅ به کانال اندیشه نو بپیوندید: ایتا؛ andisheyeno@

تلگرام؛ moazenian@